گل باقالی خانم (مریم شیکمو)

یک وبلاگ خوشمزه و کم کالری دست نوشته های یک رشتی

گل باقالی خانم (مریم شیکمو)

یک وبلاگ خوشمزه و کم کالری دست نوشته های یک رشتی

قانون اول : غر زدن ممنوع  

قانون دوم: غیبت کردن ممنوع 

قانون سوم: توقع بی جا داشتن ممنون 

قانون چهارم : تصمیمات انقلابی احساسی بی فکر و شتابزده ممنون 

 

 

اگه من این چیزارو رعایت کنم شاید آدم بشم!!! همش غر میزنم خفه نشم اللهی ! چرا وقتی از دست کسی ناراحتی بدش و به دیگران میگی خوب شاید اون طرف با کسی که تو داری غیبتشو می کنی دوست صمیمی باشه اون وقت با تو هم رابطشو کم میکنه کلی فتنه به پا میشه !!! اه اه خیلی دختر بدی شدم هزار بار به خودم قول دادم که راجبع کسی خرفی نزنم اما نتونستم توی جدولم یک ردیف اضافه میکنم اگه غیبت نکرده بودم به خودم تو عملکرد ۱۰ امتیاز میدم ! 

توقع که دیگه قربونش برم !همه بدبختی های ما از انتظار بی جایی که اگه از خودمون داشتیم الان یک آدم موفق بودیم اما چون از دیگران داریم یک آدم بخود میشیم!!! 

 تصمیمات احساسی و انقلابی که دیگه نگو تاخالا با فکر من هیج کاری نکردم لعنت به من !!! 

 

من باید همراه با هیکل و تیپم شخصیت جاقی ام هم عوض کنم و جه راست گفت اونکه گفت تو همانی که می خوری!!! یعنی از غذا ها و تغذیت میشه فهمید شخصییت جییه!!!  

 

حالا که دارم ظاهرو درست میکنم زیاد وقت ندارم که باطننم هم عوض کنم ایشالا اونم دورست میکنم !!! 

من دیگه انسان شاد و بی توقع و کسی که غیبت نمی کنه راست هم میگه مهربونه هی از دیگران انتظار بی جا نداره!!! من از دوستای مجازیمم انتظار دارم!!! همرو دعوا میکنم که جرا ناراحت هستن یا زیاد خوردن  توییگی که خسابی از دست من شاکی بوده !!!خوب همه ازم فرار می کنن اینجوری که!! اگه تا حالا هم جندتایی دوست دارم از حوبییه دوستامه اما من دیگه راجبع هیشکی به هیشکی هیج حرفی نمی زنم به هیج کس هم اجازه نمی دم راجبع کسی دیگه بهم چیزی بگه!!! 

 

 

اهه الان که نوشتمو خوندم به نظرم اومد که بازم انقلابی و احساسی نوشتم من آدم نمیشم بجه ها شرمنده!!!!!

خوب من مثل اینکه قرار نیست مثل همه مریض ها ۲ هفته ای خوب شم!!!! دیروز از بس که گوش چپم درد می کرد سمت چپ زبونم بی حس شده بود!!! یک پدیده ی نادر من گوشم زیاد چرک می کرد اما نه اینکه شنواییش کم شه و زبونم هم بی حس شه !!!اگه تا هفته دیگه خوب نشدم وصیت می کنم!!!!  

هه هه هه شوخی کردم حالا حالا ها من کار دارم من با مریضی نمی خوام بمیرم ! می خوام از آخرین لحظات زندگانیم لذت ببرم!!! راستی بهتون گفته بودم که من از ۲ تا کاری که تو زندگیم کردم خیلی به خودم افتخار میکنم و واقعا حس می کنم باید یک جاییزه نوبلی چیزی بهم بدن!!!یکیش اینه که به دنیا اومدم!!! آره درسته خیلی کار خودم نبود اما من دوست دارم از افتخارات خودم بدونمش چون خیلی کاره باحالی بود!!!!و یکی دیگش و نمی گم !!!! ولی جدا تاحالا به بزرگ ترین کاری که تو زندگیم کرده بودم فکر نکرده بودم!!!ولی خدارو شکر تا اینجا که حسابی از زندگیم راضیم زندگیم سخت هست اما من الان که مریضم واقعا دلم می خواد که خوب شم و زندگیم حالت عادی پیدا کنه!!! الان دوستامو که می بینم سالم راه میرن هی میگم یعنی میشه منم مثل اینا خوب شم!!! بعد به خودم میگم احمق ۲ هفته پیش تو از همه سالمتر بودی هی بالا پایین می پریدی یا!!! و چه انسان فراموش کار است!!! 

 

راستی یک جمله باحال شنیدم با شمام قسمتش می کنم یکم به پر خوری و رژیم هم میشه ربطش داد !!! 

اونی که خوابه رو میشه بیدارش کرد اما اونی که خودشو زده به خواب نه!!!!  

شازده کوچولو و اهلی کردن

بچه ها این قسمت از داستان شازده کوچولو رو دوباره اینجا می زارم  اگه وقت داشتین بخونینش شاید روز شمارو هم مثل من تغییر داد!!! 

۲۱ (صدا)

آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد.

روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.