تا حالا شده بخوایین یک اتفاقی رو که براتون اتفاق افتاده رو فراموش کنین؟؟ موفق هم شدین؟؟؟ من دارم این کار رو می کنم!خیلی دلم میخواد راجبعش حرف بزنم اما مطمئنا دیگه نمی توانم فراموشش کنم!! پس بی خیال! اگه تا ۱ هفته دیگه موفق نبودم میام میگم!
بعضی ها چه دودر بازند!!! و جالب اینکه به ایرانی بودن یا آمریکایی بودن هیچ ربطی نداره به ذات خراب این انسان ربط داره!! حالا چی شده؟
قبل از تعطیلات بهاری اینجا٬ من یکی از دوستای دانشگاهم که یک آمریکایی اسپانیایی بود از من خواهش کرد که کتاب سایکولوژی مو که ۱۵۰ دولار هم قیمتشه بهش قرض بدم که درس بخوانه!!! هیچی دیگه! بقیش معلوم هرچی بهش میگم کتابم رو بیار منو میپیچونه!! میگه تو ماشینه سر کلاس بهت میدم بعد سر کلاس نمیاد تلفن جواب نمیده اسمس هم جواب نمیده!! ۲ ماه بیشتر به پایان ترم نمونده من نمیتوانم دوباره کتاب بخرم و بدون کتاب بیچاره میشم!
یکی از عمه هام که خیلی وضع مالی خوبی داشت و همیشه بابای من را دعوا میکرد که تو بلد نیستی پولات رو جمع کنی و همش داری هیف و میل میکنی و از این حرفها ی که همیشه روی اعصاب من بود٬ متاسفانه برشکست شد. هرچند که خواهر بزرگ بابام بود و حق نصیحت کردن داشت ولی نا خداگاه مامان من رو خیلی ناراحت میکرد چون به نظر منظورش به مامان من بود! خلاصه اش برشکست شده متاسفانه با ۱ میلیاد بدهی!!! خدا به دادشون برسه! حالا کلی پول هم از پدر من قرض کرده!! نه اینکه فکر کنید خوشحالم که بر شکسته شده! نه برعکس خیلی خیلی هم ناراحت هستم! اما واقعا اینجوری ۲ اسبه خرج کردن این چیز هارو هم داره! حلقه ی عروسی عروسشون رو ۸ میلیون خریدن! و کلی بزیر به پاش علکی که هیچ وقت ما نداشتیم! شرکت حمل نقل میزدند ۱۸ کامیون میخریدند ولی اصلا براش کار نداشتند!
خلاصه سال خوبی شروع نشده در خاندان مرادی ها!!
یکی از استاد های دانشگاه هم که یک مرد سیاه پوسته هی به من گفت بیا توی اتاقم باهات کار دارم منم هی میگفتم که آخه من مشگلی توی درس شما ندارم اونم گفت نه من با تو کار دارم!من که نمی گم تو با من کار داری!!! خلاصه من رفتم و عوضی نه از موی سفیدش خجالت کشید نه از حلقه ی دست من! و بعله بهم گفت که بیا ناهار با من بریم بیرون! من کلاسم رو تعطیل می کنم و می برمت یک رستوران ایتالیایی عالی!!! اون وقت بگید چرا من از سیاه ها متنفرم!!!!!!
من یک جوری اسگلش کردم تا آخر ترم دست به سرش میکنم چون نمره ام دستشه! ولی رفتن به کلاسش خیلی برام زجر! اه اه دیگه نه ماکارانی میتوانم بخورم نه لازانیا همش یاد قیافه ضایع اش میفتم!!
وزنم هم نوسان بین ۵۸ و ۵۷ حالا گلی بره دقیقتر میگم بوسسسسسسسسس
نوروز آغاز قصه ای دیگر است
قصه ات بی غصه باد.
سلام به دوستای خیلی خوبم مثل توییگی و سوگند که منو با کامنتای خوبشون حسابی سرحال آوردن. حتی اگه آپ هم نکنم اونا هوامو دارن!
بچه های پایداری عیدتان مبارک! اول از همه انشالا سالی پر از شادی و برکت و عشق داشته باشیم آمین .
سال ۸۹ را با ۷ نفر از دستانمون در خانه آغاز کردیم. در حالی که سر سال تحویل اینجا برف میامد. با دوستان بودن خیلی خوبه اما من آنقدر دلم برای همه تنگ شده بود که سر سال تحویل اصلا شاد نبودم مخصوصا بعد از شنیدن پیام نوروزی م حم ود. که سرا سر تحدید و مثل یک دیکت تا تور بزرگ ٬ تمام حرفاش بوی ترس میداد! آدمی که نمی ترسه تحدید نمی کنه! وقتی وبلاگ سوگند رو خواندم که از قول دوستش نوشته بود که سال خوب سالی نیست که خوب شروع بشه سالیه که خوب تمام بشه! قلبم آروم گرفت! چون با غصه شروع کردم.
بگذریم٬ من وزنم دقیقا ۵۸ کیلو شده و باید به ۵۰ برسونم تا دلم راضی بگیره! این یکی از اهداف سال جدیده !
راستی بگذارین اهدافم رو در سال جدید با شما ها قسمت کنم شاید مثل هر سال مجبور نشم که اهداف پار سال رو بنویسم. سال ۸۹ شروع قصه جدید می خوام این قصه هپی اند باشه! میدونم خیلی چیزا دست من نیست٬ اما خیلی چیزام دست من هست. مثلا نمره هام رابطه ام با سید با دوستام ولخرجی هام . خلاصه اش که تا زنده ام تغییر می کنم!
تمام سعی ام را می کنم که تا آخر سال ۸۹:
۱. آزمون تخصصی رشته ام را با نمره خوب قبول شم.
۲. معدل ۴
۳.وزن نهایی ۵۰
۴. گرفتن اقامت کانادا
۵. کاهش فعالیت ها خاله زنکی( غیبت تهمت افترا دروغ و....)
۶. .........
آرزو های سال ۸۹:
۱.گرفتن گرین کارد.
۲. آمدن به ایران
۳.داشتن یک شغل خوب که حداقل خرج درسم و کتابام و بلیط ایرانم را بده
۴.سلامتی مادر بزرگام پدر بزرگام و همه فامیلم
۵. ورزش کردن!!!! ( ببین چه کردم با خودم که آرزو شده برام)
۶.............................................................
دیروز یاد داشت های شب عید پارسال را می خواندم از خدا این چیز ها رو خواسته بودم:
جالب اینکه خدای خیلی مهربون منو اورد تگزاس دانشگاهی که قبول شدم اصلا تافل نمی خواست!! یعنی خدا منو از تافل دادن معاف کرد! دوستای خوب که تا دلتون بخواد دارم اینجا!!
رشته پرستاری هم که همیشه عاشقش بودم قبول شدم.
۱۵ کیلو هم لاغر شدم! اما نماز٬ اونی دسته خودم بود ......بدتر از همیشه.......
به خودم می گفتم ایکاش از خدا گرین کارت هم خواسته بودم خیلی خدا بخشنده است!
خودشم از بین این همه صفت هایی که داره بخشنده و مهربان رو انتخاب کرده!
الان میام ببینم به شما ها خوش میگزره یا نه
دوباره سرما خوردم! عجب سال گندی بود!! از همه نظر! سی یا سی که قربونش برم دیگه چی می خواست بشه! از نظر سلامتی که هرچی فلو بود من گرفتم! ۴ بار آنفولانزا گرفتم!! ۱ بارش که تا دم مرگ رفتم واقعا آنفولانزای خوکی عجب ویروس سر سختی بودا!! دوباره عینکی شدم! ۶بار دندان پزشکی رفتم! از هیچ نظر از سال ۸۸ خوشمان نیامد! انشالا زودتر برود و ما را از شرش خلاص کند! به قول استاد سخن سعدی: آدمی امیدوار باشد به خیر کسان// مارا به خیر شما امیدی نیست پس شر مرسان. حالا این شده حکایت من و سال ۸۸ ! این دم آخری هم کرم میریزه! دست از سرم بر نمی داره این سال نحس. دوباره دم امتحانا شد من مریض شدم.
از آه و ناله بگذرم٬ شما چه خبر؟ من می خوام تا عید ۲ کیلو دیگه کم کنم اما نمیشه!! حالا شاید ۱ کیلو شد! برای عید ما اینجا ۱ هفته تعطیلات بهاری داریم می خواستیم مسافرت بریم که معلم گرامی لطف کرد و برامون امتحان گذاشت اونم کی؟؟؟ درست بعد از تعطیلات! منم یاد ایران افتادم و امتحان های میان ترم که درست فردای سیزده بدر داشتیم! البته ما دانشجویان غیور بیکار نمی نشستیم و به تمامی جد آباد استاد نسبتا محترم فوش و ناسزا نثار می کردیم. گاها اجداد خفته و ناکامشان هم بی نسیب از الطاف دانشجویان نبودند!
دیروز سر کار نرفتم خیلی حالم بد بود امروز هم کلاس صبحم رو نرفتم! درسام هم خیلی عقبه! اما روحیم خداست!! خیلی روحیه ام خدارو شکر خوبه! اونم به خاطر سیده! سید خیلی حواسش به منه! خیلی مهربون میشه وقتی مریضم! الهی قربونش برم! (۱۸+) !
این از احوالات بنده حالا بیام ببینم شما چه خبر!