گل باقالی خانم (مریم شیکمو)

یک وبلاگ خوشمزه و کم کالری دست نوشته های یک رشتی

گل باقالی خانم (مریم شیکمو)

یک وبلاگ خوشمزه و کم کالری دست نوشته های یک رشتی

صد بار توبه شکستی باز آ

سلام به خوانندگان نداشته ام! وزنم رفته بالا و اصلا حس خوشایندی نیست! حدود سه سال پیش من از وزن ٨٠ کیلو رسیدم به ٥٦ ولی الان ٦٢ هستم و می خواهم تا آخر تابستان به وزن ٥٠ برسم! این تابستان کاملا وقتم برای خودم هست! و مثل دفعه قبل با کمک شما موفق می شوم! یک جایی خواندم که اگه بتوانی وزن کم شده را تا ٥ سال پایین نگه داری احتمال بازگشتش خیلی کم خواهد  شد! حالا که من دارم همین جوری وزن اضافه می کنم که!!


صبحانه: قهوه+ گز+ ١ لیوان آب پرتقال = ٢٠٠

میان وعده: نان = ١٥٠

نهار: سالاد+ نان+غذای چینی= ٥٠٠

میان وعده: نان برنجی ١٥٠

شام: ١ کفکیر برنج یک کف دست مرغ ٤٠٠


مجموع ١٤٠٠ فردا ١٠٠٠ تا بیشتر نمی خورم :)

عروسی!

عروسی نیست بابا چند بار بگم ؟!! یک شام ساده اس! 

من: بابا چرا گیر میدی ببخشید! خوب همون شام ساده! حالا لباس عروس می پوشی؟؟ 

او: تو که می خوای بری یه مهمونیه شام ساده لباس عروس می پوشی که من بپوشم؟؟؟؟!

من: اگه به مناسبت عروسیم باشه آره!

او: نه نه من یک لباس مهمونی سفید می پوشم!

من تو فکرم: چرا اینقد سخت میگیره مگه چه اشکالی داره حالا یک لباس عروس بپوشه! 

درک بعضی چیزا برام سخته! چرا یک دختر که داره برای اولین بار عروس میشه نباد دوست داشته باشه لباس عروس بپوشه؟

٢ حالت بیشتر نمی توانم فکر کنم! ١........ یا ٢..........

موزه هنر های مدرن

قبل از اینکه تعطیلات زمستانی شروع بشه، با همکارا قرار گذاشتیم که بریم بیرون با هم! خلاصه بعد از چندتا پیشنهاد تصمیم بر این شده که بریم موزه ی هنر های نوین! البته پیشنهاد من بود! من عاشق این موزه هستم و به تازگی یک سریال مستند راجبع هنر مندان جدید و توضیح کارهاشون دیده بودم و خیلی علاقه مند بودم که دوباره به این موزه برم و با یک دید جدید به این کار ها نگاه کنم. همیشه بنظرم هنر نوین خیلی بیخود بوده ولی بعد از دیدن و خواندن راجبع آنها می توانم بگم که از دیدن خیلی هایشان لذت می برم!

خلاصه دیروز بارون شدید می آمد و باید میرفتم دنبال بنجامین چون ماشین خودش خراب بود و پدرش هم نمی توانست با متور سر کار بره و ماشین به بنجامین بده بخاطر باران! ازش پرسیدم چقدر راه از موزه تا خونه اتون بهم گفت 20 دقیقه منم گفتم که راهی نیست سورارش میکم! ولی 40 دقیقه بود! اونم توی جاده نا کجا آباد از بقل چندتا مذرعه و گاوداری رد شدم بارون هم شدید می آمد بنزینم هم کبود! خلاصه اولین پمپ بنزین وایستادم که بنزین بزنم ولی از بس خودم بنزین نزدم و هوا هم سرد بود زورم نمی رسید که در باک رو باز کنم! خلاصه یکم ترسیده بودم تو ناکجا آباد زیر بارون و من خنگ نمی توانم یک بنزین بزنم! یک خانومی من و دید و آمد طرفم و گفت بگذار کمکت کنم بنظرم کمک می خواهی انگار که دنیا رو بهم دادن! خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم! ( چه آدم های خوبی! اینقد که اینجا آدم میکشن تقریبا هیچکسی به کسی کمک نمی کنه!)

توی موزه کلی خوش گذشت خیلی خندیدم و مسخره بازی در آوردیم! یک بازی هم کردیدم ( آمریکایی ها عاشق باز کردن هستن) خلاصه بازی ای بود که هرکی بتوانه اسم نقاشی یا اسم نقاش رو بدون نگاه کردن به اطلاعات حدس بزنه بقیه پول ناهارش رو میدن! من بیچاره فقط خیلی معروف ها رو حدس زدم مثل پیکاسا و ونگوک! ولی یک مسابقه ی دیگه بود که هر کی که سریع تر بتوانه پیپ رو توی نقاشی "مردی با پبپ" پیکاسا پیدا کنه برنده اس و من بردم! البته شاهکاری نبود قبلا نقاشی رو دیده بودم!

خلاصه موقع برگشت کلی بنحامین درد و دل کرد و از تنهاییش گفت که می ترسه نتوانه با هیچ کسی دوست بشه گفت! برام تعریف کرد که مامانش ( مامانش آلمانی هست و پدرش آمریکایی) وقتی با باباش ازدواج کردن و آمدن آمریکا و دوست نداشته که بن بره مدرسه ی آمریکایی و بن هیج وقت مدرسه نرفته و توی خونه درس خونده و امتحان ها رو فقط مدرسه داده! و هیچ وقت هم تا حالا دوست دختر یا حتی دوست معمولی هم نداشه! دلم براش خیلی سوخت! ولی خوب پسر بچه اس و این نرماله! بعد هم گفت که استعفا داده و به هیچ کس بجز من نگفته و خاست که به کسی نگم! تا خودشون بفهمن! دلیلش هم گفت که سر کار مون قدرش رو نمی داند و فقط به صورت پاره وقت استخدامه! به نظر من خیلی تصمیم احساسی گرفته! با این اوضاع کار هر آدم عاقلی اول کار پیدا میکنه بعد استعفا می ده! اما شاید چون ماشین هم نداره اونم یک دلیل دیگه شده! این شهر لعنتی یک وسیله نقلیه عمومی نیست! مثل دهات های شماله! 


رژیم: کم خوردم و 2 کلیو تو این 2 هفه ای کم کردم!